چند سال پیش به همایشی دعوت شدم که باید برای حضور چادر سر میکردم. تابستان بود و هوا گرم. با اینکه عاشق چادر بودم ولی از شدت گرما کلافه شده بودم. دکمههای چادرم رو باز کرده بودم و با گوشه چادر خودم رو باد میزدم و به صحبتهای کسلکننده سخنران گوش میکردم.
آخرین جملهی سخنران حالم رو دگرگون کرد. یک جمله از وصیتنامه یک شهید بود.” خواهرم سرخی خون خود را در سیاهی چادر تو به امانت میگذارم.” حس و حال اون لحظهی من وصفشدنی نیست. اون جمله در گوشم زنگ میزد. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. دکمهها رو بستم و چادر رو بیشتر به خودم پیچیدم.
مدتی گذشت. اداره همسرم به مناسبت هفته عفاف و حجاب مسابقه کتابخوانی برگزار کردند. کتاب در مورد خاطرات با حجاب شدن بعضی از افراد معروف بود. اولین صفحه این کتاب منو جذب کرد. در کمتر از یک ساعت کل کتاب رو خوندم.
وقتی مطالعهم تموم شد، برای کاری باید از خونه میرفتم بیرون. دیگه نمیتونستم بیتفاوت باشم. چادرم رو پوشیدم و رفتم. حس میکردم همه منو نگاه میکنند. حس متفاوتی داشتم. هم معذب بودم، هم لذت میبردم از اینکه همه منو اینطور میبینند.
سه روز بود چادری شده بودم که همسرم گفت: چادری شدی؟ گفتم بله. نگران عکسالعملش بودم. ولی با لبخند گفت: مبارکت باشه، فقط لطفا سعی کن حرمتش رو نگه داری! الان 10 ساله که با افتخار چادری شدم. بزرگترین آرزوم اینه که بخاطر چادرم شهید بشم. انشاءالله!
]]>با چند نفر از دوستام رفته بودیم پیکنیک. قرار گذاشته بودیم هر کسی برای خودش غذا بیاره. موقع نهار که شد؛ همه ظرف غذاها رو گذاشتیم وسط تا بقیه یه لقمه بردارن. غذای یکی از بچهها اصلا ظاهر جالبی نداشت. هیچکس از اون غذا نخورد. یکی از دوستان که خیلی مهربونه، یه لقمه برداشت که دوستمون ناراحت نشه. بعد از اینکه خورد گفت: این غذا از بقیه خییییلی خوشمزهتر بود. اینو که گفت ما هم یه لقمه برداشتیم. واقعا یکی از خوشمزهترین غذاهایی بود که تو عمرم خوردم.
اینجاست که میگن هیچ چیزی رو نباید از روی ظاهرش قضاوت کرد. شاید بعضیها صورت زیبایی نداشته باشن؛ اما ممکنه سیرتشون زیبا باشه.
” يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ"؛” ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﻧﺒﺎﻳﺪ ﮔﺮﻭهی، ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪ، ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ."( حجرات: ۱۱)
]]>
چه غم آلود شده لحن صدایت امشب
قمری عاشق من!
به کجا خواهی رفت؟
قمری عاشق من
جای دوری نروی
آشنای تو منم!
پ.ن: مهمون جدید خونه ما?
ادامه » ]]>
این عروسی رفتن دارد!
به قلم هم اندیشان
این عروسی رفتن دارد!
قرتی خانم بودم. اما از نوع چادری. کیف و کفشم رو با رنگ روسری و ساق دستم ست میکردم. همیشه رنگهای شاد میپوشیدم. وقتی چادرم مشکی بود، چه معنی داشت لباسهای دیگهم تیره باشه. رو کیفهام خیلی حساس بودم. همیشه کیفهام شیک و گرونقیمت بود. چادر دانشجویی میپوشیدم و کیفمو میانداختم رو دستم. اهل آرایش نبودم، ولی تو مهمونیها یه کوچولو چرا. خلاصه که از اون خانم چادری خوشتیپها بودم. از طریق یکی از اقوام با حوزه آشنا شدم و ثبت نام کردم. روزهای اولی که وارد حوزه شده بودم، فکر میکردم شاید یکم قوانینش برام سخت باشه. چون روی حجاب و سادهپوشی تاکید داشتند. محال بود بتونم از رنگیرنگیهام دل بکنم. روز اول فهمیدم کیف شیک و مارکم طاقت تحمل وزن سنگین کتابهای حوزه رو نداره. رفتم یک کیف جدید خریدم. خودمم باورم نمیشد، یک کیف سادهی ساده. به هر کسی نشون میدادم، تعجب میکردن که این سلیقه من باشه. آخه کیفهای من همیشه کلی زلنبو زینبو داشت. فضای حوزه طوری بود که در عرض یک هفته چنان تغییری کردم که خودمم باورم نمیشد. دیگه خبری از لباسهای شیک نبود. روسریم اومده بود پایینتر. چادرم از دانشجویی تبدیل شد به چادر ساده. چنان رو میگرفتم که صدای خانواده دراومد. نمیتونستن بپذیرن این همه تغییر در عرض یک هفته رخ داده و همهش دلی بوده و هیچ اجباری نبوده. ولی واقعیت این بود که فضای معنوی حوزه منو جذب خودش کرده بود. دیگه فرصتی برای فکر کردن به تیپم نداشتم. البته اینطور هم نبود که چادری شلخته بشم. اما دیگه خبری از تبرج نبود. دیگه فقط به این فکر میکردم که؛ اگر یک نفر را به او وصل کردی/ برای سپاهش تو سردار یاری #هر_طلبه_یک_داوطلب #چی_شد_طلبه_شدم
]]>به قلم #الف_شین
]]>