موضوع: "مشق نگارش"

  شنبه 29 اردیبهشت 1397 07:29, توسط هم اندیشان   , 126 کلمات  
موضوعات: آشفته افکار, مشق نگارش


او مُرده. اما روحش اسیر دنیاست. فکر شهر و دیارش نمی گذارد از این دنیا دل بکند. معلق است. در برزخ دنیاست. اما دنیا به کار خود ادامه میدهد. انگار نه انگار که او روزی در این شهر زندگی می کرده. نفس می کشیده. ما هم که زنده ایم مثل اوییم. ذهنمان درگیر روزمرگی هاست. اسیر دنیاییم. این دنیا مثل زندانی ما را اسیر خود کرده. ذهن ها مانند همین آسمان، آلوده است. ما به این دنیا آمده بودیم که به کمال و سعادت برسیم. خوشا به حال کسانی که اسیر زرق و برق دنیا نشدند. و بدا به حال اسیرانش. هنگام مرگ همین گونه معلق در دنیایند. چشم و دلشان سیر نمی شود. خوش به حال کسی که پرنده ذهنش آزاد است! ۲۱ اردیبهشت. ساعت ۲۳. اتاقم

  شنبه 22 اردیبهشت 1397 18:06, توسط هم اندیشان   , 398 کلمات  
موضوعات: آشفته افکار, مشق نگارش

آدم ها مثل مدادند. هر کدام با زندگی شان، داستانی می نویسند؛ آن قدر که تمام شوند.

آدم ها می روند. داستان ها می مانند. یکی شاد، یکی غمگین، یکی ساده، یکی رنگی؛ یکی تلخ، یکی شیرین.

ما هم داستانی داریم. اول اینکه مداد سفید نباشیم که با همه زیبایی ای که دارد، توی جعبه مداد رنگی، تنها و بی استفاده است و فقط می تواند توی سیاهی بنویسد نه سفیدی. یا هر چه بنویسد و بکشد، پنهان است.

حالا این ماییم و دنیایی از داستان های جورواجوری که این مدادها نوشته. چه خوب که این داستان ها را بخوانیم و بهترین آن ها را، بنویسیم.

منظورم رونویسی نیست؛ نه؛ آن ها را بخوانیم؛ خوب و بد و زشتش را ببینیم و داستان خودمان را بنویسیم. نمی دانم چه رنگی یا چه طعمی…

 

مهم این است که تاثیر گذار بنویسیم.

کسی که خطمان را می خواند بفهمد مدادمان مغزی هم داشته! فرقی نمی کند مغز مداد چه رنگی بوده!

همه چیز را نباید با مداد سیاه نوشت. گاهی مدادهای رنگی زیباتر می نویسند‌. مانند مداد قرمزی که در کودکی در جامدادی مان داشتیم. مطالب مهم را با آن می نوشتیم. زیر موارد مهم با قرمز خط می کشیدیم.

الان هم باید داستان را طوری تعریف کنیم که خط کشی های قرمزش معلوم شود. بیشتر به چشم بیاید. زندگی سرشار از همین خط کشی های رنگی ست. فقط باید آن ها را دید.

خوب است گاهی هم از رنگ سبز استفاده کنیم. تا خط قرمز ها را تاکید کنیم. مانند زمان امتحان که دو رنگ ها را بیشتر می خواندیم. تا مبادا سوالات مهم تر فراموش شوند.

یادمان باشد در کنار مدادها، یک پاک کن هم داشته باشیم. تا هر جا را غلط نوشتیم، پاک کنیم.

یادش به خیر! در کودکی، پاک کن هایی داشتیم که سفید و نرم بود. خیلی خوب پاک می کرد. ولی پاک کن هایی هم داشتیم که دو رنگ بود. یک طرف آبی و طرف دیگر قرمز! می گفتند برای خودکار است. امان از این پاک کن ها. رد خودکار را که پاک نمی کرد هیچ، دفتر را نیز سوراخ می کرد.

باید طوری مشق زندگی را بنویسیم که کمتر از پاک کن استفاده کنیم، چون پاک می کند ولی هر چقدر هم که سفید و نرم باشند، رد غلط ها باقی می ماند.

خوشا به حال دفتر زندگی کسی که کمتر رد پاک کن در آن دیده می شود.

تکمیل متن. ۲۲ اردیبهشت. ساعت ۱۸

  شنبه 22 اردیبهشت 1397 17:26, توسط هم اندیشان   , 675 کلمات  
موضوعات: آشفته افکار, مشق نگارش

تو صف بلیط ترن هوایی ایستادم. خیلی شلوغه. آخر هفته ست.

حالا دوباره باید واسه سوار شدن هم کلی تو صف وایسم.

ای وای فردا کارنامه میدن. امتحانا رو خراب کردم. جواب بابا رو چی بدم؟ دفعه پیش قول دادم که درس بخونم. از خجالت نمی دونم چطور تو چشماش نگاه کنم. ای کاش مثل بابای دوستم منو با شلنگ و کمربند می زد. ولی بابا، با نگاهاش منو میزنه.

پول بلیط رو حساب می کنم و می رم تو یه صف دیگه. ای کاش یه خورده تلاش کرده بودم. امان از دست رفیق ناباب! همش تقصیر بابک و سیناست. اگه نمیومدن مدرسه ما الان من شاگرد اول می شدم. مثل سالهای پیش.

خدا رو شکر نوبتمون شد. سوار شدیم. چه هیجانی داره ترن هوایی. اوج گرفتیم سمت آسمون. مثل چند سال پیش که خوب درس میخوندم. همیشه معدلم نوزده بود.

بنده خدا بابا چه دستی برام تکون میده.

قطار با همون سرعتی که رفت بالا، اومد پایین. دلم هری ریخت. تو این دو سال خیلی افت کردم. اصلا چرا با اون دو تا دوست شدم؟ آهان چون با بقیه دوستام فرق داشتند. بقیه مثل خودم امل بودند. ولی این دو تا انگار از یه دنیای دیگه اومدن. یادش بخیر! بار اول که همدیگرو دیدیم، با هم دعوا کردیم. آخه تو نیمکت من نشسته بودن. جامو گرفته بودن. ولی بعد از یه مدت دوست شدیم. کاش نمی شدیم!

فکر فردا دیوونم کرده. حالم بده! نمی دونم بخاطر فرداست یا بخاطر بالا و پایین کردن ترنه. اصلا چطوره برای چند روز برم خونه عمو. آب ها که از آسیاب افتاد میام خونه. نه نمیشه. بالاخره که برمی گردم.

خدایا یعنی فردا چی می شه؟ ای کاش فردا بابا مریض شه نیاد مدرسه! نه خدا نکنه. طاقت بیماری شو ندارم. اصلا ای کاش فردا برف بیاد مدرسه تعطیل شه! آخه آدم عاقل تو تابستون مگه برف میاد؟ چه می دونم. بالاخره یه چیزی بشه که فردا کارنامه نگیرم.

مثل اینکه بازی تموم شد. چقدر زود! انقدر به فردا فکر کردم که نفهمیدم چی شد. بچه ها پیشنهاد دادن سوار رنجر شیم. اینم باحاله! ای بابا دوباره باید تو صف وایسیم. چقدر هم هوا گرمه! ای کاش فردا هوا انقدر گرم شه که بابا نتونه از خونه بیرون بره!

بابا اشاره می کنه که حواست کجاست؟ برو جلوتر. باباجون حواسم پیش توئه. فردا چطوری تو چشمات نگاه کنم؟ بابای خوبم! همه دوستام حسرت منو می خورن به خاطر بابام. همیشه بهترین دوستم بوده. همیشه میگه من واسه موفقیت شما همه کار می کنم. شما فقط درس بخونید. بابا ازت خجالت می کشم. هیچ وقت نذاشتی حتی برم سر کوچه نون بخرم. همه چی برام فراهم کردی. اون وقت من چی؟ نمی دونم چرا این بار از سوار شدن رنجر می ترسم. یاد معلق شدن که میفتم دست و پام شل میشه. ولش کن. سوار نمیشم.

میام بیرون. بابام تعجب کرده. بهش میگم که حوصله رنجر رو ندارم. میگه اشکالی نداره و از کنارم بلند میشه. بابا تو همیشه حامی من بودی. قهرمان زندگیم!

بابا داره میاد. دو تا بستنی قیفی تو دستشه. یکیشو می ده به من. می گه: بخور پسر گلم! پسرم من همیشه به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم.

شرمنده میشم. بهتره الان بهش بگم. فردا جلو ناظم و مدیر جا نخوره. رو دستش بستنی ریخته. دستشو با دستمال پاک می کنم. دلم می خواد دستشو ببوسم. می بوسم و میگم: بابا منو ببخش‌. پسر خوبی نبودم برات.

- نه پسرم تو همیشه مایه افتخار منی!

سرمو میذارم رو شونش.

- بابا روم نمی شه تو چشماتون نگاه کنم. امتحان هامو خراب کردم.

بغضِ تو گلوم نمیذاره حرف بزنم. بابا هیچی نمی گه. فکر کنم عصبانی شده. حق داره. همیشه به جز درس خوندن چیزی از ما نخواسته.

- منو نگاه کن پسرم.

انقدر شرمنده ام که حتی نمی تونم سرمو بلند کنم. خودش چونمو می گیره و سرمو بلند میکنه.

- همین که خودت پشیمونی، کافیه. ولی قول بده جبران کنی.

گریه م می گیره. باورم نمی شه! چند روزه دارم به خودم می پیچم. بابا با این کارت بیشتر شرمنده ام کردی. قول می دم. قول می دم واسه شهریور جبران کنم.

حس مکان. ۲۲ اردیبهشت. ساعت ۱۲

  جمعه 21 اردیبهشت 1397 18:24, توسط هم اندیشان   , 309 کلمات  
موضوعات: آشفته افکار, مشق نگارش

کیکش یخ زده است. تو فریزر بود. قسمت “آبجی” واسه من شده. مثل کیک پارسا. عکس پارسا رو من خوردم. انقدر یخه که یاد معجون های نسترن افتادم. مامان دستشو با وایتکس شده. دستمال عینکم تمیز شده. عینکم خوب می بینه. سبزی تازه نریز بدش میاد. کیکش توت فرنگیه. دندونم درد گرفت چقدر یخه. اوه چقدر میوه پوست کنده برام. اسم زن ابو لهب چی بود؟ نازا بود. مثل عروس زِیتی. با کی فامیله؟ مگه اردبیلیه؟ کی؟ چنگاله نشکنه خوبه! مامانی آبو ببند. برم سنگ بخرم. ووریم مشهد. بابا پنجعلی. ولی خامه اش اندازه ست. هنوز شروع نشده. ای کاش همه کیکو خودم بخورم! عجب رژیم شیرینی! بالاخره یه چیزیم میشه. چرا نت ندارم؟ آنتنم ندارم حتی. دلم پفک میخواد. نه پفک جیزه! منجزیت. خدا جیز میکند. چه رمز باحالی. استادِ رمز گذاشتنم. مص کک. کلیت کبری. موجبه بودن صغری. ای بابا کنترل کو؟ بزارم یخچال یخش آب میشه؟ خمیر میشه؟ تلق خریدم. ای کاش خوب وایسه روسریم. وای خدا چادر نازنین چقدر بهش میاد وروجک. ای وای آمپول همسری رو نزدم. چرا نمیاد؟ شبیه نارنگی شدی؟ مرصاد. برادر زاده زهرا اسمش مرساناست. مرسانا با صاده یا سین. بسم الله بگو. نگی شیطون باهات هم غذا میشه. همه چی درست میشه. هوا بارونیه. بقیه کیکو کجا بذارم؟ چه حالی شد بیچاره! دستت درد نکنه. نگا! چطوری بسکتبال بازی میکنه. ریباندشو ببین. هر وقت حرف میزنه انگار تو دهنش شکلاته. کیکش چرا مغز نداشت؟ یعنی حالش چطوره؟ خوب شد اسنپ قطع شد! آخ جون بقیه کیک هم می خورم! خبر داغ چیه؟ چرا دلت می خواد؟ مگه نخوردی؟ آخه اینارو چطوری بذارم تو وبلاگم؟ چقدر همشون مشکل دارن تو این فیلم. چه خواهرای خوبین. منو آبجی همش می جنگیم با هم. نه بقیه کیکو نمی خورم. چوب تر بذاره زیر بغلش. سوال نکیر و منکر تموم میشه. دلم واسه داداشی تنگ شده! چقدر کم می بینمش.

۲۱ اردیبهشت. ساعت ۱۸. خونه مامانم