با چند نفر از دوستام رفته بودیم پیکنیک. قرار گذاشته بودیم هر کسی برای خودش غذا بیاره. موقع نهار که شد؛ همه ظرف غذاها رو گذاشتیم وسط تا بقیه یه لقمه بردارن. غذای یکی از بچهها اصلا ظاهر جالبی نداشت. هیچکس از اون غذا نخورد. یکی از دوستان که خیلی مهربونه، یه لقمه برداشت که دوستمون ناراحت نشه. بعد از اینکه خورد گفت: این غذا از بقیه خییییلی خوشمزهتر بود. اینو که گفت ما هم یه لقمه برداشتیم. واقعا یکی از خوشمزهترین غذاهایی بود که تو عمرم خوردم.
اینجاست که میگن هیچ چیزی رو نباید از روی ظاهرش قضاوت کرد. شاید بعضیها صورت زیبایی نداشته باشن؛ اما ممکنه سیرتشون زیبا باشه.
” يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ"؛” ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﻧﺒﺎﻳﺪ ﮔﺮﻭهی، ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪ، ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ."( حجرات: ۱۱)
*شادی داشت با ذوق و شوق از ثبتنامش میگفت. دختر داییم رو میگم. انقدر با آب و تاب حرف میزد که به جای توجه به صحبتهاش، محو ذوق و شوقش بودم. یه لحظه که ساکت شد، پرسیدم حالا کجا ثبت نام کردی؟ گفت حوزه علمیه! تعجب کردم. مگه دخترها هم میرن حوزه؟ حوزه که برای آقایونه. گفت: نه، حوزه خواهران هم داریم! با تعجب بیشتری پرسیدم: یعنی این همه راه میخوای بری قم؟ گفت: نه، همین کرج خودمونم حوزه علمیه خواهران داره. قضیه جالب شد. ازش خواستم بیشتر برام توضیح بده. بدون بروز ناراحتی از اینکه چرا به حرفهاش توجهی نکرده بودم، شروع کرد دوباره از مراحل آشنایی و ثبت نامش در حوزه خواهران گفت. شادی هم از طریق دخترداییش با حوزه آشنا شده بود. انقدر از محیط گرم و صمیمی و برخورد خوب کادر حوزه تعریف کرد، که علیرغم اینکه از درسهای حفظ کردنی اصلا خوشم نمیومد، همون لحظه دلم خواست برم حوزه و ثبت نام کنم. من که همیشه میگم کسی که میاد حوزه، براش دعوتنامه فرستادند. یکیش خود من. تو اوج احساساتی شدنم، متوجه شدم باید یک پروسهای رو برای ثبت نام طی کنم؛ مثل خرید کارت و دفترچه ثبت نام، آزمون، مصاحبه. همون اول کار جا زدم. کی حوصله داشت بره کافینت و کارت بگیره. ولی از اونجایی که دعوت شده بودم، دعوت نامه رو همون لحظه دادن دستم. شادی برای ثبت نام، دو تا کارت خریده بود. یکیشو داد به من. هنوز دو دل بودم. فرداش رفتم زینبیه محلمون. مسئول پایگاه بسیج، دوستم بود. جریان رو که بهش گفتم، گفت اتفاقا قراره همین جا حوزه علمیه بشه. خیلی خوشحال شدم، چون نزدیک خونهمون بود و دیگه نگران دوری راه و نارضایتی همسر هم نبودم. رفتم کافینت و در همون حوزه ثبت نام کردم. چند ماه بعد از حوزه خواهران با من تماس گرفتند و زمان مصاحبه رو اطلاع دادند. خانمی که زنگ زده بود، مشخصات و آدرسمون رو پرسید. وقتی آدرس دادم، با تعجب گفت: سختتون نیست این همه راه تا این حوزه بیاید؟ با ذوق گفتم: نه، از خونمون تا حوزه یک ربع راهه. خانمی که پشت تلفن بود، تعجب کرد و گفت: ولی خانم فکر کنم خیلی بیشتر از یک ربع راهه! با تعجب پرسیدم: مگه حوزه شما کجاست؟ با شنیدن جواب وا رفتم. حوزه کوثر، فلکه پنجم فردیس. دوستم به من گفته بود اسمحوزه رو قراره بذارن کوثر. فرداش دوباره رفتم پیش دوستم. گفت: متاسفانه با وجود زحمتهای حاج آقا، امسال قسمت نشد که اینجا حوزه بشه. با ناراحتی برگشتم خونه. سال بعد، حوزه الزهرا سلام الله علیها، در محلمون تاسیس شد. و من دوباره ثبت نام کردم. ولی این بار کد رو اشتباهی زدم و باز هم یک حوزه دیگه قبول شدم. بیشتر از سال قبل ناراحت شدم. میگفتم من لیاقت حوزه رو ندارم. ولی همسرم پیگیرتر از من بود. سال بعدش با هم رفتیم کافینت نزدیک حوزه. برای بند به بند ثبت نام، میرفتم حوزه و از یه خانم خیلی مهربون که تو دفتر آموزش حوزه بودن، سوال میکردم. خیلی بنده خدا رو اذیت کردم ولی خدا رو شکر این بار با موفقیت ثبت نام کردم. به قول شاعر: خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری اون سالی که من ثبت نام کردم، آزمون ورودی حوزه رو برداشته بودند و به این صورت رحمت خدا شامل حال من شد و جواب صبرم رو گرفتم. چند ماه بعد نوبت مصاحبه شد. خیلی استرس داشتم. وقتی اسمم رو صدا زدند، پاهام میلرزید. ولی تمام تلاشمو کردم که به روی خودم نیارم. وارد اتاق که شدم، چشمم خورد به همون خانم مهربون. تو همون چند باری که برای ثبت نام آمده بودم، عاشق مهربونی ایشون شده بودم. چهرهشون آرامش خاصی داشت.( بعدها که وارد حوزه شدم، متوجه شدم ایشون یکی از اساتید و همچنین معاون پژوهش حوزه هستند.) خدا رو شکر صندلی جوری چیده شده بود که من روبروی ایشون نشستم. با نگاه بهشون آروم شدم و استرسم از بین رفت. دو نفر دیگه هم در اتاق بودند.( که بعدا متوجه شدم یکی از خانمها مدیر حوزه هستند. ولی نفر سوم رو دیگه هیچوقت ندیدم) با قرائت قرآن مصاحبه بنده شروع شد. و بعد سوالات مختلف در زمینههای شرعی، سیاسی، مسائل روز و… انقدر در اون اتاق جو صمیمی برقرار بود که من اصلا حس نمیکردم برای ادامه تحصیل دارم مصاحبه میشم. حس میکردم چند تا دوستیم که داریم در مورد موضوعات مختلف با هم صحبت میکنیم. به طوری که وقتی زمان مصاحبه تموم شد، دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون. یک ماه بعد جواب مصاحبه و تحقیقات محلی آمد. خدا رو شکر قبول شدم! حضرت زهرا سلام الله علیها بالاخره منو به خونشون دعوت کردند. افتخار طلبگی نصیبم شد.*
عقربه های ساعت یادم می اندازد که نزدیک آمدن همسرم است. نگاهی به ظاهرم می کنم! اصلا مناسب استقبال از او نیست. سریع به سراغ کمد لباس هایم می روم. بهترینش را انتخاب می کنم.
بعد از اندکی، آماده ام.
اما نه! یک چیز کم است. کمی عطر به خود می زنم. عطر گل یاس که همسری دوست دارد.
آماده می شوم برای استقبال از پادشاه قلبم!
آری پادشاه قلبم!
همین چند روز پیش بود که به دوستم می گفتم اسم همسرم در گوشیم این است:
یا مَن مَلَکَ فُوادِی! اَنتَ فِی قَلبِی اَلَم تَعلَم بِهِ؟ اَنَّکَ فِی رِبعِ قَلبِی سُکّانُ!
تعجب کرده بود.
آخر چه کسی اسم همسرش انقدر طولانی است.
باید در کتاب گینس ثبتش کنم!
به قلم هم اندیشان
امروز اولین روز آغاز ترم جدید است. چادر اتو شده ام را سر می کنم. قرآنم را می بوسم و از خدا می خواهم کمکم کند سال تحصیلی جدید موفق باشم.
کفش هایم را می پوشم و در را می بندم. در راه آیت الکرسی می خوانم. دلم برای دوستانم تنگ شده.
قلبم به شدت می تپد. لحظه دیدار نزدیک است…
وارد حوزه می شوم. جلوی ورودی پوستر زیبایی به رسم یادبود هدیه می دهند. با چشم دنبال دوستانم می گردم. آشنایی را می بینم و کنارش می نشینم. یکی یکی دوستان را می بینم و آرام احوالپرسی می کنم.
سال های قبل قسمت نمی شد در برنامه افتتاحیه شرکت کنم. چقدر خوب است. میثاق نامه ای را می خوانیم و با خدا عهد می بندیم سال جدید برای علم آموزی تلاش کنیم. از امام زمان عجل الله تعالی مدد می جوییم سربازانش را یاری کند.
روضه پایان مراسم به یادم می آورد که فردا محرم است. ماه پیروزی خون بر شمشیر! یا قدیم الاحسان بحق الحسین علیه السلام ما را یاری بفرما!
درس امروز: قاعده ی لطف؛
یعنی کاری که از سوی خداست و بر اثر آن مکلف به طاعت نزدیک و از معصیت دور می شود.
مثال: امتحان الهی!
چه جالب! خدا با امتحان کردن بنده ها بهشون لطف می کنه!
دیدید سر کلاس معلم به بعضی از شاگردهاش بیشتر توجه داره، ازشون هر جلسه درس می پرسه، اگه یه بار درس نخونده باشن توبیخشون می کنه؟ فکر می کنید باهاشون لَجه؟ نه اتفاقا چون خیلی دوستشون داره این کارو می کنه!
در عوض با بعضی از شاگردها اصلا کاری نداره! درس می خونند، نمی خونند، اصلا برای معلم اهمیتی نداره!
ما انسان ها هم برای خدا همینطوریم! خدا بعضی ها رو خیلی دوست داره، تند تند امتحانشون می کنه، به بنده ها می گه: من حواسم بهت هستا! فکر نکنی فراموشت کردم، فکر نکنی بهت نگاه نمی کنم!
خوش به حال اونایی که تو امتحان نمره ۲۰ می گیرند!