زنگ در به صدا در آمد.
- کارت دعوت به جشن عروسی آورده اند.
بدون فکر می گویم: مگر نمی دانند ما اهل عروسی نیستیم، چرا ما را دعوت کرده اند؟
با گلدانی در دست نزدیک می شود.
+ این چیست؟
- کارت خود را به این گلدان ضمیمه کرده اند.
چه ایده جالبی!
ناخودآگاه روی کارت را می خوانم:
” و عین
حرف اول عشق است
مثل حرف اول عاشورا… “
این عروسی رفتن دارد!
به قلم هم اندیشان
زنگ در به صدا در آمد.
- کارت دعوت به جشن عروسی آورده اند.
بدون فکر می گویم: مگر نمی دانند ما اهل عروسی نیستیم، چرا ما را دعوت کرده اند؟
با گلدانی در دست نزدیک می شود.
+ این چیست؟
- کارت خود را به این گلدان ضمیمه کرده اند.
چه ایده جالبی!
ناخودآگاه روی کارت را می خوانم:
” و عین
حرف اول عشق است
مثل حرف اول عاشورا… “
این عروسی رفتن دارد!
سال ها پیش، عقل و احساس جنگیدند
عقل پیروز شد
ولی امروز، شیطان فاتح میدان بود!
به قلم #الف_شین
*شادی داشت با ذوق و شوق از ثبتنامش میگفت. دختر داییم رو میگم. انقدر با آب و تاب حرف میزد که به جای توجه به صحبتهاش، محو ذوق و شوقش بودم. یه لحظه که ساکت شد، پرسیدم حالا کجا ثبت نام کردی؟ گفت حوزه علمیه! تعجب کردم. مگه دخترها هم میرن حوزه؟ حوزه که برای آقایونه. گفت: نه، حوزه خواهران هم داریم! با تعجب بیشتری پرسیدم: یعنی این همه راه میخوای بری قم؟ گفت: نه، همین کرج خودمونم حوزه علمیه خواهران داره. قضیه جالب شد. ازش خواستم بیشتر برام توضیح بده. بدون بروز ناراحتی از اینکه چرا به حرفهاش توجهی نکرده بودم، شروع کرد دوباره از مراحل آشنایی و ثبت نامش در حوزه خواهران گفت. شادی هم از طریق دخترداییش با حوزه آشنا شده بود. انقدر از محیط گرم و صمیمی و برخورد خوب کادر حوزه تعریف کرد، که علیرغم اینکه از درسهای حفظ کردنی اصلا خوشم نمیومد، همون لحظه دلم خواست برم حوزه و ثبت نام کنم. من که همیشه میگم کسی که میاد حوزه، براش دعوتنامه فرستادند. یکیش خود من. تو اوج احساساتی شدنم، متوجه شدم باید یک پروسهای رو برای ثبت نام طی کنم؛ مثل خرید کارت و دفترچه ثبت نام، آزمون، مصاحبه. همون اول کار جا زدم. کی حوصله داشت بره کافینت و کارت بگیره. ولی از اونجایی که دعوت شده بودم، دعوت نامه رو همون لحظه دادن دستم. شادی برای ثبت نام، دو تا کارت خریده بود. یکیشو داد به من. هنوز دو دل بودم. فرداش رفتم زینبیه محلمون. مسئول پایگاه بسیج، دوستم بود. جریان رو که بهش گفتم، گفت اتفاقا قراره همین جا حوزه علمیه بشه. خیلی خوشحال شدم، چون نزدیک خونهمون بود و دیگه نگران دوری راه و نارضایتی همسر هم نبودم. رفتم کافینت و در همون حوزه ثبت نام کردم. چند ماه بعد از حوزه خواهران با من تماس گرفتند و زمان مصاحبه رو اطلاع دادند. خانمی که زنگ زده بود، مشخصات و آدرسمون رو پرسید. وقتی آدرس دادم، با تعجب گفت: سختتون نیست این همه راه تا این حوزه بیاید؟ با ذوق گفتم: نه، از خونمون تا حوزه یک ربع راهه. خانمی که پشت تلفن بود، تعجب کرد و گفت: ولی خانم فکر کنم خیلی بیشتر از یک ربع راهه! با تعجب پرسیدم: مگه حوزه شما کجاست؟ با شنیدن جواب وا رفتم. حوزه کوثر، فلکه پنجم فردیس. دوستم به من گفته بود اسمحوزه رو قراره بذارن کوثر. فرداش دوباره رفتم پیش دوستم. گفت: متاسفانه با وجود زحمتهای حاج آقا، امسال قسمت نشد که اینجا حوزه بشه. با ناراحتی برگشتم خونه. سال بعد، حوزه الزهرا سلام الله علیها، در محلمون تاسیس شد. و من دوباره ثبت نام کردم. ولی این بار کد رو اشتباهی زدم و باز هم یک حوزه دیگه قبول شدم. بیشتر از سال قبل ناراحت شدم. میگفتم من لیاقت حوزه رو ندارم. ولی همسرم پیگیرتر از من بود. سال بعدش با هم رفتیم کافینت نزدیک حوزه. برای بند به بند ثبت نام، میرفتم حوزه و از یه خانم خیلی مهربون که تو دفتر آموزش حوزه بودن، سوال میکردم. خیلی بنده خدا رو اذیت کردم ولی خدا رو شکر این بار با موفقیت ثبت نام کردم. به قول شاعر: خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری اون سالی که من ثبت نام کردم، آزمون ورودی حوزه رو برداشته بودند و به این صورت رحمت خدا شامل حال من شد و جواب صبرم رو گرفتم. چند ماه بعد نوبت مصاحبه شد. خیلی استرس داشتم. وقتی اسمم رو صدا زدند، پاهام میلرزید. ولی تمام تلاشمو کردم که به روی خودم نیارم. وارد اتاق که شدم، چشمم خورد به همون خانم مهربون. تو همون چند باری که برای ثبت نام آمده بودم، عاشق مهربونی ایشون شده بودم. چهرهشون آرامش خاصی داشت.( بعدها که وارد حوزه شدم، متوجه شدم ایشون یکی از اساتید و همچنین معاون پژوهش حوزه هستند.) خدا رو شکر صندلی جوری چیده شده بود که من روبروی ایشون نشستم. با نگاه بهشون آروم شدم و استرسم از بین رفت. دو نفر دیگه هم در اتاق بودند.( که بعدا متوجه شدم یکی از خانمها مدیر حوزه هستند. ولی نفر سوم رو دیگه هیچوقت ندیدم) با قرائت قرآن مصاحبه بنده شروع شد. و بعد سوالات مختلف در زمینههای شرعی، سیاسی، مسائل روز و… انقدر در اون اتاق جو صمیمی برقرار بود که من اصلا حس نمیکردم برای ادامه تحصیل دارم مصاحبه میشم. حس میکردم چند تا دوستیم که داریم در مورد موضوعات مختلف با هم صحبت میکنیم. به طوری که وقتی زمان مصاحبه تموم شد، دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون. یک ماه بعد جواب مصاحبه و تحقیقات محلی آمد. خدا رو شکر قبول شدم! حضرت زهرا سلام الله علیها بالاخره منو به خونشون دعوت کردند. افتخار طلبگی نصیبم شد.*
در صف منتظر بودیم تا نوبتمان شود و بتوانیم بستنی مورد علاقه مان را سفارش بدهیم! در همین حین، یکی از بچه های کار، جلوی یخچال ایستاد و زل زد به بستنی ها! به یکی دو نفر التماس کرد که برایش بستنی بخرند ولی آنها توجهی به پسرک نکردند. به این فکر می کردم که به همسرم بگویم برای پسرک هم بستنی بخریم. در همین افکار بودم که ناگهان پیرمردی به پسرک نزدیک شد و از او سوال کرد از کدام بستنی ها دلش میخواهد و برایش خرید و پسرک شاد و خندان و با بستنی از آنجا رفت! در دل به حال پیرمرد غبطه خوردم. من در فکر این ثواب بودم ولی او فکرش را عملی کرد! خوشا به حالش! یاد این آیه از قرآن مجید افتادم: وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ. أُولَٰئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ﻭ پیشی ﮔﻴﺮﻧﺪﮔﺎﻥ( ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﻴﻚ) ﻛﻪ پیشی ﮔﻴﺮﻧﺪﮔﺎﻥ( ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﺁﻣﺮﺯﺵ) ﺍﻧﺪ. ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻧﺪ. [الواقعه، 10و۱۱]