« عین مثل عاشورا | جدال عقل و عشق » |
قرتی خانم بودم. اما از نوع چادری. کیف و کفشم رو با رنگ روسری و ساق دستم ست میکردم. همیشه رنگهای شاد میپوشیدم. وقتی چادرم مشکی بود، چه معنی داشت لباسهای دیگهم تیره باشه. رو کیفهام خیلی حساس بودم. همیشه کیفهام شیک و گرونقیمت بود. چادر دانشجویی میپوشیدم و کیفمو میانداختم رو دستم. اهل آرایش نبودم، ولی تو مهمونیها یه کوچولو چرا. خلاصه که از اون خانم چادری خوشتیپها بودم. از طریق یکی از اقوام با حوزه آشنا شدم و ثبت نام کردم. روزهای اولی که وارد حوزه شده بودم، فکر میکردم شاید یکم قوانینش برام سخت باشه. چون روی حجاب و سادهپوشی تاکید داشتند. محال بود بتونم از رنگیرنگیهام دل بکنم. روز اول فهمیدم کیف شیک و مارکم طاقت تحمل وزن سنگین کتابهای حوزه رو نداره. رفتم یک کیف جدید خریدم. خودمم باورم نمیشد، یک کیف سادهی ساده. به هر کسی نشون میدادم، تعجب میکردن که این سلیقه من باشه. آخه کیفهای من همیشه کلی زلنبو زینبو داشت. فضای حوزه طوری بود که در عرض یک هفته چنان تغییری کردم که خودمم باورم نمیشد. دیگه خبری از لباسهای شیک نبود. روسریم اومده بود پایینتر. چادرم از دانشجویی تبدیل شد به چادر ساده. چنان رو میگرفتم که صدای خانواده دراومد. نمیتونستن بپذیرن این همه تغییر در عرض یک هفته رخ داده و همهش دلی بوده و هیچ اجباری نبوده. ولی واقعیت این بود که فضای معنوی حوزه منو جذب خودش کرده بود. دیگه فرصتی برای فکر کردن به تیپم نداشتم. البته اینطور هم نبود که چادری شلخته بشم. اما دیگه خبری از تبرج نبود. دیگه فقط به این فکر میکردم که؛ اگر یک نفر را به او وصل کردی/ برای سپاهش تو سردار یاری #هر_طلبه_یک_داوطلب #چی_شد_طلبه_شدم
سلام. ممنونم
انشاءالله عاقبت بخیر بشید!
فرم در حال بارگذاری ...