صفحات: 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 >>
جلوی آیینه ایستاده بودم و با عشق چادرم رو مرتب میکردم. در یک لحظه خاطرات چادری شدنم مثل یک فیلم از جلوی چشمام عبور کرد. از بچگی عاشق چادر بودم ولی مثل همه دخترهایی که چادری نیستند، جمع و جور کردن چادر برام سخت بود، بخاطر همین مادرم اجازه نمیداد. میگفت چادر حرمت داره، باید ادب چادر سر کردن داشته باشی. وقتی ازدواج کردم چادر ملی خریدم و در مواقع لزوم با خیال راحت ازش استفاده میکردم.
چند سال پیش به همایشی دعوت شدم که باید برای حضور چادر سر میکردم. تابستان بود و هوا گرم. با اینکه عاشق چادر بودم ولی از شدت گرما کلافه شده بودم. دکمههای چادرم رو باز کرده بودم و با گوشه چادر خودم رو باد میزدم و به صحبتهای کسلکننده سخنران گوش میکردم.
آخرین جملهی سخنران حالم رو دگرگون کرد. یک جمله از وصیتنامه یک شهید بود.” خواهرم سرخی خون خود را در سیاهی چادر تو به امانت میگذارم.” حس و حال اون لحظهی من وصفشدنی نیست. اون جمله در گوشم زنگ میزد. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. دکمهها رو بستم و چادر رو بیشتر به خودم پیچیدم.
مدتی گذشت. اداره همسرم به مناسبت هفته عفاف و حجاب مسابقه کتابخوانی برگزار کردند. کتاب در مورد خاطرات با حجاب شدن بعضی از افراد معروف بود. اولین صفحه این کتاب منو جذب کرد. در کمتر از یک ساعت کل کتاب رو خوندم.
وقتی مطالعهم تموم شد، برای کاری باید از خونه میرفتم بیرون. دیگه نمیتونستم بیتفاوت باشم. چادرم رو پوشیدم و رفتم. حس میکردم همه منو نگاه میکنند. حس متفاوتی داشتم. هم معذب بودم، هم لذت میبردم از اینکه همه منو اینطور میبینند.
سه روز بود چادری شده بودم که همسرم گفت: چادری شدی؟ گفتم بله. نگران عکسالعملش بودم. ولی با لبخند گفت: مبارکت باشه، فقط لطفا سعی کن حرمتش رو نگه داری! الان 10 ساله که با افتخار چادری شدم. بزرگترین آرزوم اینه که بخاطر چادرم شهید بشم. انشاءالله!
با چند نفر از دوستام رفته بودیم پیکنیک. قرار گذاشته بودیم هر کسی برای خودش غذا بیاره. موقع نهار که شد؛ همه ظرف غذاها رو گذاشتیم وسط تا بقیه یه لقمه بردارن. غذای یکی از بچهها اصلا ظاهر جالبی نداشت. هیچکس از اون غذا نخورد. یکی از دوستان که خیلی مهربونه، یه لقمه برداشت که دوستمون ناراحت نشه. بعد از اینکه خورد گفت: این غذا از بقیه خییییلی خوشمزهتر بود. اینو که گفت ما هم یه لقمه برداشتیم. واقعا یکی از خوشمزهترین غذاهایی بود که تو عمرم خوردم.
اینجاست که میگن هیچ چیزی رو نباید از روی ظاهرش قضاوت کرد. شاید بعضیها صورت زیبایی نداشته باشن؛ اما ممکنه سیرتشون زیبا باشه.
” يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ"؛” ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﻧﺒﺎﻳﺪ ﮔﺮﻭهی، ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪ، ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ."( حجرات: ۱۱)
قرتی خانم بودم. اما از نوع چادری. کیف و کفشم رو با رنگ روسری و ساق دستم ست میکردم. همیشه رنگهای شاد میپوشیدم. وقتی چادرم مشکی بود، چه معنی داشت لباسهای دیگهم تیره باشه. رو کیفهام خیلی حساس بودم. همیشه کیفهام شیک و گرونقیمت بود. چادر دانشجویی میپوشیدم و کیفمو میانداختم رو دستم. اهل آرایش نبودم، ولی تو مهمونیها یه کوچولو چرا. خلاصه که از اون خانم چادری خوشتیپها بودم. از طریق یکی از اقوام با حوزه آشنا شدم و ثبت نام کردم. روزهای اولی که وارد حوزه شده بودم، فکر میکردم شاید یکم قوانینش برام سخت باشه. چون روی حجاب و سادهپوشی تاکید داشتند. محال بود بتونم از رنگیرنگیهام دل بکنم. روز اول فهمیدم کیف شیک و مارکم طاقت تحمل وزن سنگین کتابهای حوزه رو نداره. رفتم یک کیف جدید خریدم. خودمم باورم نمیشد، یک کیف سادهی ساده. به هر کسی نشون میدادم، تعجب میکردن که این سلیقه من باشه. آخه کیفهای من همیشه کلی زلنبو زینبو داشت. فضای حوزه طوری بود که در عرض یک هفته چنان تغییری کردم که خودمم باورم نمیشد. دیگه خبری از لباسهای شیک نبود. روسریم اومده بود پایینتر. چادرم از دانشجویی تبدیل شد به چادر ساده. چنان رو میگرفتم که صدای خانواده دراومد. نمیتونستن بپذیرن این همه تغییر در عرض یک هفته رخ داده و همهش دلی بوده و هیچ اجباری نبوده. ولی واقعیت این بود که فضای معنوی حوزه منو جذب خودش کرده بود. دیگه فرصتی برای فکر کردن به تیپم نداشتم. البته اینطور هم نبود که چادری شلخته بشم. اما دیگه خبری از تبرج نبود. دیگه فقط به این فکر میکردم که؛ اگر یک نفر را به او وصل کردی/ برای سپاهش تو سردار یاری #هر_طلبه_یک_داوطلب #چی_شد_طلبه_شدم
*شادی داشت با ذوق و شوق از ثبتنامش میگفت. دختر داییم رو میگم. انقدر با آب و تاب حرف میزد که به جای توجه به صحبتهاش، محو ذوق و شوقش بودم. یه لحظه که ساکت شد، پرسیدم حالا کجا ثبت نام کردی؟ گفت حوزه علمیه! تعجب کردم. مگه دخترها هم میرن حوزه؟ حوزه که برای آقایونه. گفت: نه، حوزه خواهران هم داریم! با تعجب بیشتری پرسیدم: یعنی این همه راه میخوای بری قم؟ گفت: نه، همین کرج خودمونم حوزه علمیه خواهران داره. قضیه جالب شد. ازش خواستم بیشتر برام توضیح بده. بدون بروز ناراحتی از اینکه چرا به حرفهاش توجهی نکرده بودم، شروع کرد دوباره از مراحل آشنایی و ثبت نامش در حوزه خواهران گفت. شادی هم از طریق دخترداییش با حوزه آشنا شده بود. انقدر از محیط گرم و صمیمی و برخورد خوب کادر حوزه تعریف کرد، که علیرغم اینکه از درسهای حفظ کردنی اصلا خوشم نمیومد، همون لحظه دلم خواست برم حوزه و ثبت نام کنم. من که همیشه میگم کسی که میاد حوزه، براش دعوتنامه فرستادند. یکیش خود من. تو اوج احساساتی شدنم، متوجه شدم باید یک پروسهای رو برای ثبت نام طی کنم؛ مثل خرید کارت و دفترچه ثبت نام، آزمون، مصاحبه. همون اول کار جا زدم. کی حوصله داشت بره کافینت و کارت بگیره. ولی از اونجایی که دعوت شده بودم، دعوت نامه رو همون لحظه دادن دستم. شادی برای ثبت نام، دو تا کارت خریده بود. یکیشو داد به من. هنوز دو دل بودم. فرداش رفتم زینبیه محلمون. مسئول پایگاه بسیج، دوستم بود. جریان رو که بهش گفتم، گفت اتفاقا قراره همین جا حوزه علمیه بشه. خیلی خوشحال شدم، چون نزدیک خونهمون بود و دیگه نگران دوری راه و نارضایتی همسر هم نبودم. رفتم کافینت و در همون حوزه ثبت نام کردم. چند ماه بعد از حوزه خواهران با من تماس گرفتند و زمان مصاحبه رو اطلاع دادند. خانمی که زنگ زده بود، مشخصات و آدرسمون رو پرسید. وقتی آدرس دادم، با تعجب گفت: سختتون نیست این همه راه تا این حوزه بیاید؟ با ذوق گفتم: نه، از خونمون تا حوزه یک ربع راهه. خانمی که پشت تلفن بود، تعجب کرد و گفت: ولی خانم فکر کنم خیلی بیشتر از یک ربع راهه! با تعجب پرسیدم: مگه حوزه شما کجاست؟ با شنیدن جواب وا رفتم. حوزه کوثر، فلکه پنجم فردیس. دوستم به من گفته بود اسمحوزه رو قراره بذارن کوثر. فرداش دوباره رفتم پیش دوستم. گفت: متاسفانه با وجود زحمتهای حاج آقا، امسال قسمت نشد که اینجا حوزه بشه. با ناراحتی برگشتم خونه. سال بعد، حوزه الزهرا سلام الله علیها، در محلمون تاسیس شد. و من دوباره ثبت نام کردم. ولی این بار کد رو اشتباهی زدم و باز هم یک حوزه دیگه قبول شدم. بیشتر از سال قبل ناراحت شدم. میگفتم من لیاقت حوزه رو ندارم. ولی همسرم پیگیرتر از من بود. سال بعدش با هم رفتیم کافینت نزدیک حوزه. برای بند به بند ثبت نام، میرفتم حوزه و از یه خانم خیلی مهربون که تو دفتر آموزش حوزه بودن، سوال میکردم. خیلی بنده خدا رو اذیت کردم ولی خدا رو شکر این بار با موفقیت ثبت نام کردم. به قول شاعر: خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری اون سالی که من ثبت نام کردم، آزمون ورودی حوزه رو برداشته بودند و به این صورت رحمت خدا شامل حال من شد و جواب صبرم رو گرفتم. چند ماه بعد نوبت مصاحبه شد. خیلی استرس داشتم. وقتی اسمم رو صدا زدند، پاهام میلرزید. ولی تمام تلاشمو کردم که به روی خودم نیارم. وارد اتاق که شدم، چشمم خورد به همون خانم مهربون. تو همون چند باری که برای ثبت نام آمده بودم، عاشق مهربونی ایشون شده بودم. چهرهشون آرامش خاصی داشت.( بعدها که وارد حوزه شدم، متوجه شدم ایشون یکی از اساتید و همچنین معاون پژوهش حوزه هستند.) خدا رو شکر صندلی جوری چیده شده بود که من روبروی ایشون نشستم. با نگاه بهشون آروم شدم و استرسم از بین رفت. دو نفر دیگه هم در اتاق بودند.( که بعدا متوجه شدم یکی از خانمها مدیر حوزه هستند. ولی نفر سوم رو دیگه هیچوقت ندیدم) با قرائت قرآن مصاحبه بنده شروع شد. و بعد سوالات مختلف در زمینههای شرعی، سیاسی، مسائل روز و… انقدر در اون اتاق جو صمیمی برقرار بود که من اصلا حس نمیکردم برای ادامه تحصیل دارم مصاحبه میشم. حس میکردم چند تا دوستیم که داریم در مورد موضوعات مختلف با هم صحبت میکنیم. به طوری که وقتی زمان مصاحبه تموم شد، دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون. یک ماه بعد جواب مصاحبه و تحقیقات محلی آمد. خدا رو شکر قبول شدم! حضرت زهرا سلام الله علیها بالاخره منو به خونشون دعوت کردند. افتخار طلبگی نصیبم شد.*
زنگ در به صدا در آمد.
- کارت دعوت به جشن عروسی آورده اند. بدون فکر می گویم: مگر نمی دانند ما اهل عروسی نیستیم، چرا ما را دعوت کرده اند؟
با گلدانی در دست نزدیک می شود.
+ این چیست؟
- کارت خود را به این گلدان ضمیمه کرده اند.
چه ایده جالبی!
ناخودآگاه روی کارت را می خوانم:
” و عین
حرف اول عشق است
مثل حرف اول عاشورا… “
این عروسی رفتن دارد!