« یلدای غفلت | دوستی » |
سر جلسه امتحان بود، هر چی فکر می کرد جواب یکی از سوال ها یادش نمیومد، تو دلش می گفت: خدایا من که همه تلاشمو کردم آخه چرا یادم نمیاد؟ یه لحظه وسوسه شد به برگه دوستش نگاه کنه؛ سرشو که بلند کرد چشمش خورد به تابلوی بالای تخته! با خط خوش نوشته شده بود: "أَلَمْ يَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى” (آیا نمیداند ﻛﻪ ﻗﻄﻌﺎً ﺧﺪﺍ [ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ] میﺑﻴﻨﺪ؟) با خجالت سرشو انداخت پایین و تصمیم گرفت بیشتر فکر کنه، که ناگهان جواب سوال یادش اومد!
فرم در حال بارگذاری ...