صفحات: 1 ... 5 6 7 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 16

  شنبه 25 آذر 1396 19:16, توسط هم اندیشان   , 304 کلمات  
موضوعات: از دل برآمده

​کنار پنجره نشستم ودارم درس میخونم، فردا امتحان دارم؛ صدای بچه ها میاد، مثل اینکه تو کوچه دارن بازی می کنن.

بین صداها، صدای قرآن خوندن یه پسر بچه هم میاد! و صدای مادری که پسرش رو راهنمایی میکنه!

کنجکاو میشم و از پنجره بیرونو نگاه میکنم.

چشمم میخوره به حیاط همسایه روبرویی؛

تو تراس خونه مادر و پسری در حال تمرین قرآن خوندن هستند.                       

خانومه چند لحظه سرشو گرفت بالا

ئه، این که خودشه!

همون خانومی که بعضی وقتا تو کوچه می بینمش!

چقدر دوست داشتم بدونم خونشون کجاست

هر وقت می بینمش حس خوبی بهم میده

خیلی دوست دارم باهاش دوست بشم.

تو همین فکرهام که یهو یاد کار زشتم میفتم!

خدایا منو ببخش! چند دقیقه است خیره شدم به خونه همسایه!

                     

حدود دو سال از این ماجرا گذشت و من هر روز بیشتر از روز قبل، مشتاق دوستی با او میشدم! هر وقت از خونه بیرون میرفتم آرزو میکردم ببینمش!

دست به دامن دوستام شده بودم که منو راهنمایی کنن که چطور باب دوستی رو باهاش باز کنم!

چقدر به درگاه خدا نذر کردم که اگه صلاحه خودش باعث دوستیمون بشه!

تا اینکه؛

تو یه مجلسی با دوستش، دوست شدم!

خدا رو شکر که یک قدم بهش نزدیک شدم!

روز بعد اطلاعاتی که ازش بدست آورده بودم رو  با دوستم درمیون گذاشتم!

خندید! میشناختش! کلی ازش تعریف کرد!

بهم قول داد خودش ما دوتا رو دوست کنه!
خدا رو شکر بالاخره امروز دیدمش و رسما با هم دوست شدیم!
خدایا دوستیمون در پناه تو پایدار باشه!

 پيامبر صلى الله عليه و آله :

مَن اَرادَ اللّه  بِهِ خَيرا رَزَقَهُ اللّه  خَليلاً صالحِا؛

 هر كس كه خداوند براى او خير بخواهد، دوستى شايسته نصيب وى خواهد نمود.

نهج الفصاحه ص776 ، ح 3064

  سه شنبه 28 شهریور 1396 09:39, توسط هم اندیشان   , 113 کلمات  
موضوعات: از دل برآمده

برای افتتاحیه حوزه های علمیه خواهران، تمام طلاب جمع شده بودیم تو مصلی.

هنوز جلسه شروع نشده بود، خانمی چیزی پخش می کرد. از دوستم پرسیدم: چیه؟ گفت: برچسب روی گوشیه، معمولا روش اسم ائمه علیهما السلام نوشته شده.

کنجکاو بودم که اسم کدوم ائمه قسمتم می شه؛ دلم می خواست حالا که نزدیک محرمه، *السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین* باشه.

نوبتم که شد یکی از برچسب ها رو برداشتم، با دیدنش اشک تو چشمام جمع شد، نوشته شده بود:

گناه یعنی خداحافظ حسین علیه السلام”

دلم گرفت.

زیر لب زمزمه کردم:


” اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ “

“خدایا گناهانی را که مرا از * حسین علیه السلام * محروم می کند، ببخش “

  سه شنبه 3 مرداد 1396 23:01, توسط هم اندیشان   , 498 کلمات  
موضوعات: از دل برآمده

​کنار ساحل نشستم و به دریای آروم نگاه می کنم.

چقدر آرامش دریا زیباست، البته اگه این خانوما بذارن؛ آخه مگه نمی شه با شلوار بلند تو آب قدم زد که این خانوما پاچه های شلوارشونو تا زانو تا کردن؟

پلاژی که ما هستیم چادر اجباریه (آخه محیط نظامیه)

به نظر من که این طوری حرمت چادر از بین می ره

آخه چه فایده داره چادر رو بستن دور کمرشون بعد پاچه های شلوارشون تا زانو بالاست.
یه فکری داره وسوسم می کنه؛ اینکه با حجاب برم تو آب قدم بزنم
عقل و احساسم دارن با هم می جنگن

برم؟

نرم؟
بالاخره احساسم به عقلم غلبه می کنه و بلند می شم و به سمت آب حرکت می کنم؛ می خوام به این خانوما نشون بدم که با حجاب هم می شه لذت برد.
دارم روی شن های ساحل قدم می زنم، خیلی لذت بخشه، موج دریا آب رو روی پاهام به حرکت درمیاره
یه خانومی اومده کنارم ایستاده (از همونا که شلوارشونو تا کردن)
بهم میگه:

چقدر امروز دریا آرومه!

با لبخند نگاش می کنم و می گم:

بله، آرامشش آدمو آروم می کنه!
دوباره به موج ها نگاه می کنم…
از گوشه چشم می بینم که تند تند با چندش پاهاشو تکون می ده، انگار موجودات ریز دریا میان رو پاهاش!
به موجوداتی که روی جورابم وول می خورن نگاه میکنم،
بهش می گم:

چقدر اینا قشنگن، شبیه ماهی های خیلی ریزن!

+کجاش قشنگه؟ آدم چندشش می شه، من که قلقلکم میگیره، شما اذیت نمی شید؟

_نه، آخه من جوراب دارم

+خوش به حالتون

_خب شما هم برید جوراب بپوشید

_آخه با جوراب که حال نمیده، من دوست دارم موج دریا رو بدون واسطه حس کنم.

+خب منم موج رو حس می کنم، تازه بیشتر لذت میبرم و مثل شما چندشم نمی شه، از طرفی هم خیالم راحته که نامحرم پاهامو نمیبینه.
+کدوم نامحرم؟ اینجا که مرد نیست
+الان بله، ولی شاید کسی اومد یا شاید  الان  یه آقایی داره از پنجره ی ویلا ما رو نگاه میکنه، بالاخره نامحرمه دیگه.
+ای بابا، نامحرم چیه؟ حالا ما که خوبیم، شما برید پلاژ شهرداری، ببین چه خبره، همه به هم محرمن، اینجا چون محیط نظامیه چادر رو اجبار کردن، که چی بشه مثلا؟ الان فقط شمایید که چادر دارید بقیه فقط دارن سر مدیریت پلاژ منت میذارن که آره چادر داریم.

_ اگه گفتن چادر، منظورشون رعایت شئونات اسلامیه که متاسفانه کسی رعایت نمیکنه. همش به خاطر خودمونه، با حجاب خودمون حفظ میشیم، مثلا خود شما اگه جوراب داشتید الان از موجها لذت می بردید نه اینکه چندشتون بشه یا اینکه الان که از اینجا برید پا درد میگیرید چون آب دریا شوره و پاهای شما محافظ لازم رو نداره.

+محافظ چیه؟

_خب شما شلوارتون رو تا کردید، اینطوری هم آب مستقیم به پاتون میخوره، تازه به خاطر آفتاب شدید، پوستتون هم میسوزه.
به فکر فرو میره
با گوشه چشمم می بینم که تای شلوارشو باز می کنه.
داره می ره.
بهش می گم:

با حرفام ناراحتتون کردم که دارید می رید؟
+نه، دارم می رم جوراب بپوشم…

  جمعه 23 تیر 1396 21:07, توسط هم اندیشان   , 160 کلمات  
موضوعات: از دل برآمده

​_یه روسری میخوام که هم زیر چادر خوب وایسته، هم پهن باشه که حجابش بیشتره، هم نازک نباشه که از زیر، موهام دیده نشه یعنی حریر نباشه و نخی باشه.

+این کاتالوگ ها رو ببینید، این روسری ها  همون چیزیه که میخواید.

_ممنون، اینا به درد من نمیخوره، نمونه دیگه ندارید؟

+اینا خوبه دیگه، هم پهنه، هم نازک نیست، هم زیر چادر خوب وامیسته

_خانوم اینا پهناش کمه

+وا پهناش 100 سانته، خوبه دیگه، از این پهن تر چی میخواید؟

_نه پهناش کمه

+خب خانوم عکس کاتالوگ رو ببین، اینا خانومن دیگه که روسری رو سر کردند، ببین چه بلندم هست

_خانوم آخه شما یه نگاه به این عکس بنداز، ببین روسریش کجای سرشه؟ من روسریم تا روی پیشونیم میاد، این از پس سرش روسری پوشیده

+ای بابا چقدر سخت میگیری، حالا روسریتو ببر عقب تر

تشکر کردم و راه خروج رو پیش گرفتم که فروشنده گفت:

+پس کجا میرید؟

_میرم یه مغازه دیگه که مجبور نشم روسریمو عقب تر بکشم…

  سه شنبه 20 تیر 1396 01:42, توسط هم اندیشان   , 305 کلمات  
موضوعات: از دل برآمده

هوس بستنی کرده بودم، از این بستنی اسکوپی ها. رفتیم بستنی فروشی، چون جای نشستن نداشت من تو ماشین موندم، همسرم رفت سفارش داد، همون جا منتظر موند که آماده شه.

یه 206 سفید کنار ماشین ما پارک کرد، یه دختر ازش پیاده شد و رفت سفارش آب پرتقال داد.

ایستاده بود کنار همسر من تا سفارشش آماده شه؛ همه مردا نگاش میکردن، آخه از اون تیپ “منو نگاه کن” ها زده بود، از اون تیپ ها که التماس میکردن “آی مردم به من توجه کنید".

از اونجایی که این دخترا زودتر سفارششون آماده میشه، آب پرتقال این خانومم آماده شد، آب پرتقالشو گرفت و اومد کنار ماشینش وایساد، یه دختر دیگه هم تو ماشین نشسته بود که با هم حرف میزدن.

همسرمن از اونجا منو نگاه میکرد و لبخند می زد.

این دختره هم هی به همسر من نگاه می کرد و  روشو برمی گردوند؛ یه دفعه به دوستش گفت:"بدون این که تابلو کنی به اون مرده نگاه کن، همون چشم رنگیه، قد بلنده، از وقتی اومدیم تو نخ منه، همش به من نگاه می کنه”

من متوجه شدم که منظورش همسر منه ولی چیزی نگفتم.

دختره همین طور که داشت از محاسن همسر من واسه دوستش تعریف می کرد، همسر من بستنی ها رو گرفت و اومد سمت ماشین، وقتی داشت نزدیک می شد، دختره به دوستش گفت:"اوه اوه، حال کردی، حس سوم رو داشتی، دیدی تو نخ من بود”

همسرم که اومد نشست تو ماشین، دختره نگاهش یه طوری شد( انگار ناراحت شده بود از این که پیش بینیش درست از آب در نیومده).

بستنی مونو که خوردیم، ظرف هاشو بردم انداختم تو سطل زباله، قبل از اینکه سوار ماشین بشم، رفتم سمت دختره و گفتم:” عزیزم همسرم تمام مدت داشت منو نگاه می کرد و لبخند می زد، تا وقتی مروارید با ارزشی مثل من داره، نیازی نداره به تو نگاه کنه”

1 ... 5 6 7 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 16