ارباب بی کفن، سلام
ارباب بی سرم، سلام
این روزها خیلی ها مسافرند. مسافر سرزمین عشق! مغناطیس کربلا، همه را جذب می کند.
اما من باز هم جاماندم! باز هم به قافله عشق نرسیدم!
جواب دلم را چه بدهم؟
دل که درگیر او شد، دل کندن سخت است!
خود را به در و دیوار می زند برای معشوقش.
هر که می رود قول می دهد چند قدمی به نیابت بردارد، اما پای دلم خودش خیال پر کشیدن دارد!
این روزها دلم پای پیاده حرم می خواهد…
به قلم: هم اندیشان
محرم است.
خیابان ها سیاهپوش شده!
همه چیز رنگ حسینی گرفته
نوشته های روی ماشین ها خودنمایی می کند.
من هم می نویسم:
#اصلا_حسین_جنس_غمش_فرق_میکند!
به قلم هم اندیشان
زالوها را روی بدنم میگذارد. قرار است درمانم کنند.
راستی کجا درباره زالو مطلب خوانده بودم؟ محتوایش چه بود؟ آهان فکر میکنم درباره آدم هایی بود که مانند زالو هستند، دیگران را پله پیشرفت خود قرار میدهند تا بزرگ شوند. بزرگ و بزرگتر! خوب است گاهی به پشت سر خود نگاهی کنند. بفهمند از کجا به کجا رسیده اند. نکند کارشان به جایی برسد که مانند زالو بزرگ شوند و ناگهان بترکند.
او مُرده. اما روحش اسیر دنیاست. فکر شهر و دیارش نمی گذارد از این دنیا دل بکند. معلق است. در برزخ دنیاست. اما دنیا به کار خود ادامه میدهد. انگار نه انگار که او روزی در این شهر زندگی می کرده. نفس می کشیده. ما هم که زنده ایم مثل اوییم. ذهنمان درگیر روزمرگی هاست. اسیر دنیاییم. این دنیا مثل زندانی ما را اسیر خود کرده. ذهن ها مانند همین آسمان، آلوده است. ما به این دنیا آمده بودیم که به کمال و سعادت برسیم. خوشا به حال کسانی که اسیر زرق و برق دنیا نشدند. و بدا به حال اسیرانش. هنگام مرگ همین گونه معلق در دنیایند. چشم و دلشان سیر نمی شود. خوش به حال کسی که پرنده ذهنش آزاد است! ۲۱ اردیبهشت. ساعت ۲۳. اتاقم
آدم ها مثل مدادند. هر کدام با زندگی شان، داستانی می نویسند؛ آن قدر که تمام شوند.
آدم ها می روند. داستان ها می مانند. یکی شاد، یکی غمگین، یکی ساده، یکی رنگی؛ یکی تلخ، یکی شیرین.
ما هم داستانی داریم. اول اینکه مداد سفید نباشیم که با همه زیبایی ای که دارد، توی جعبه مداد رنگی، تنها و بی استفاده است و فقط می تواند توی سیاهی بنویسد نه سفیدی. یا هر چه بنویسد و بکشد، پنهان است.
حالا این ماییم و دنیایی از داستان های جورواجوری که این مدادها نوشته. چه خوب که این داستان ها را بخوانیم و بهترین آن ها را، بنویسیم.
منظورم رونویسی نیست؛ نه؛ آن ها را بخوانیم؛ خوب و بد و زشتش را ببینیم و داستان خودمان را بنویسیم. نمی دانم چه رنگی یا چه طعمی…
مهم این است که تاثیر گذار بنویسیم.
کسی که خطمان را می خواند بفهمد مدادمان مغزی هم داشته! فرقی نمی کند مغز مداد چه رنگی بوده!
همه چیز را نباید با مداد سیاه نوشت. گاهی مدادهای رنگی زیباتر می نویسند. مانند مداد قرمزی که در کودکی در جامدادی مان داشتیم. مطالب مهم را با آن می نوشتیم. زیر موارد مهم با قرمز خط می کشیدیم.
الان هم باید داستان را طوری تعریف کنیم که خط کشی های قرمزش معلوم شود. بیشتر به چشم بیاید. زندگی سرشار از همین خط کشی های رنگی ست. فقط باید آن ها را دید.
خوب است گاهی هم از رنگ سبز استفاده کنیم. تا خط قرمز ها را تاکید کنیم. مانند زمان امتحان که دو رنگ ها را بیشتر می خواندیم. تا مبادا سوالات مهم تر فراموش شوند.
یادمان باشد در کنار مدادها، یک پاک کن هم داشته باشیم. تا هر جا را غلط نوشتیم، پاک کنیم.
یادش به خیر! در کودکی، پاک کن هایی داشتیم که سفید و نرم بود. خیلی خوب پاک می کرد. ولی پاک کن هایی هم داشتیم که دو رنگ بود. یک طرف آبی و طرف دیگر قرمز! می گفتند برای خودکار است. امان از این پاک کن ها. رد خودکار را که پاک نمی کرد هیچ، دفتر را نیز سوراخ می کرد.
باید طوری مشق زندگی را بنویسیم که کمتر از پاک کن استفاده کنیم، چون پاک می کند ولی هر چقدر هم که سفید و نرم باشند، رد غلط ها باقی می ماند.
خوشا به حال دفتر زندگی کسی که کمتر رد پاک کن در آن دیده می شود.
تکمیل متن. ۲۲ اردیبهشت. ساعت ۱۸