« آدم ها مثل مدادند... | کیک یخی » |
تو صف بلیط ترن هوایی ایستادم. خیلی شلوغه. آخر هفته ست.
حالا دوباره باید واسه سوار شدن هم کلی تو صف وایسم.
ای وای فردا کارنامه میدن. امتحانا رو خراب کردم. جواب بابا رو چی بدم؟ دفعه پیش قول دادم که درس بخونم. از خجالت نمی دونم چطور تو چشماش نگاه کنم. ای کاش مثل بابای دوستم منو با شلنگ و کمربند می زد. ولی بابا، با نگاهاش منو میزنه.
پول بلیط رو حساب می کنم و می رم تو یه صف دیگه. ای کاش یه خورده تلاش کرده بودم. امان از دست رفیق ناباب! همش تقصیر بابک و سیناست. اگه نمیومدن مدرسه ما الان من شاگرد اول می شدم. مثل سالهای پیش.
خدا رو شکر نوبتمون شد. سوار شدیم. چه هیجانی داره ترن هوایی. اوج گرفتیم سمت آسمون. مثل چند سال پیش که خوب درس میخوندم. همیشه معدلم نوزده بود.
بنده خدا بابا چه دستی برام تکون میده.
قطار با همون سرعتی که رفت بالا، اومد پایین. دلم هری ریخت. تو این دو سال خیلی افت کردم. اصلا چرا با اون دو تا دوست شدم؟ آهان چون با بقیه دوستام فرق داشتند. بقیه مثل خودم امل بودند. ولی این دو تا انگار از یه دنیای دیگه اومدن. یادش بخیر! بار اول که همدیگرو دیدیم، با هم دعوا کردیم. آخه تو نیمکت من نشسته بودن. جامو گرفته بودن. ولی بعد از یه مدت دوست شدیم. کاش نمی شدیم!
فکر فردا دیوونم کرده. حالم بده! نمی دونم بخاطر فرداست یا بخاطر بالا و پایین کردن ترنه. اصلا چطوره برای چند روز برم خونه عمو. آب ها که از آسیاب افتاد میام خونه. نه نمیشه. بالاخره که برمی گردم.
خدایا یعنی فردا چی می شه؟ ای کاش فردا بابا مریض شه نیاد مدرسه! نه خدا نکنه. طاقت بیماری شو ندارم. اصلا ای کاش فردا برف بیاد مدرسه تعطیل شه! آخه آدم عاقل تو تابستون مگه برف میاد؟ چه می دونم. بالاخره یه چیزی بشه که فردا کارنامه نگیرم.
مثل اینکه بازی تموم شد. چقدر زود! انقدر به فردا فکر کردم که نفهمیدم چی شد. بچه ها پیشنهاد دادن سوار رنجر شیم. اینم باحاله! ای بابا دوباره باید تو صف وایسیم. چقدر هم هوا گرمه! ای کاش فردا هوا انقدر گرم شه که بابا نتونه از خونه بیرون بره!
بابا اشاره می کنه که حواست کجاست؟ برو جلوتر. باباجون حواسم پیش توئه. فردا چطوری تو چشمات نگاه کنم؟ بابای خوبم! همه دوستام حسرت منو می خورن به خاطر بابام. همیشه بهترین دوستم بوده. همیشه میگه من واسه موفقیت شما همه کار می کنم. شما فقط درس بخونید. بابا ازت خجالت می کشم. هیچ وقت نذاشتی حتی برم سر کوچه نون بخرم. همه چی برام فراهم کردی. اون وقت من چی؟ نمی دونم چرا این بار از سوار شدن رنجر می ترسم. یاد معلق شدن که میفتم دست و پام شل میشه. ولش کن. سوار نمیشم.
میام بیرون. بابام تعجب کرده. بهش میگم که حوصله رنجر رو ندارم. میگه اشکالی نداره و از کنارم بلند میشه. بابا تو همیشه حامی من بودی. قهرمان زندگیم!
بابا داره میاد. دو تا بستنی قیفی تو دستشه. یکیشو می ده به من. می گه: بخور پسر گلم! پسرم من همیشه به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم.
شرمنده میشم. بهتره الان بهش بگم. فردا جلو ناظم و مدیر جا نخوره. رو دستش بستنی ریخته. دستشو با دستمال پاک می کنم. دلم می خواد دستشو ببوسم. می بوسم و میگم: بابا منو ببخش. پسر خوبی نبودم برات.
- نه پسرم تو همیشه مایه افتخار منی!
سرمو میذارم رو شونش.
- بابا روم نمی شه تو چشماتون نگاه کنم. امتحان هامو خراب کردم.
بغضِ تو گلوم نمیذاره حرف بزنم. بابا هیچی نمی گه. فکر کنم عصبانی شده. حق داره. همیشه به جز درس خوندن چیزی از ما نخواسته.
- منو نگاه کن پسرم.
انقدر شرمنده ام که حتی نمی تونم سرمو بلند کنم. خودش چونمو می گیره و سرمو بلند میکنه.
- همین که خودت پشیمونی، کافیه. ولی قول بده جبران کنی.
گریه م می گیره. باورم نمی شه! چند روزه دارم به خودم می پیچم. بابا با این کارت بیشتر شرمنده ام کردی. قول می دم. قول می دم واسه شهریور جبران کنم.
حس مکان. ۲۲ اردیبهشت. ساعت ۱۲
فرم در حال بارگذاری ...